معنی سج ، عارض ، عذار

حل جدول

سج ، عارض ، عذار

رخساره


عارض، عذار

رخساره

چهره و رخسار


سج

رخساره


رخ، رو، عارض، عذار

چهره و رخسار


رخ ، رو ، عارض ، عذار

چهره و رخسار

لغت نامه دهخدا

سج

سج. [س ُ] (اِ) سرین و کفل. (برهان) (جهانگیری).

سج. [س َ] (اِ) رخساره. (برهان) (جهانگیری) (شرفنامه) (آنندراج):
چون برفتم سوی کعبه بهر حج
سخ بسنگ سود سودم زرد سج.
قاضی نظام (از رشیدی).

سج. [س َج ج] (ع مص) بگل کردن دیوار را. (منتهی الارب). در عربی گل بدیوارمالیدن. (برهان). || رقیق و تنک شدن پلیدی. (منتهی الارب). نرم شدن چیزی غلیظ بود. (برهان).


عارض

عارض.[رِ] (ع ص) عرض دهنده ٔ لشکر. شمارکننده ٔ لشکر. بخشی فوج یا سالار فوج. (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سان سپاه دهد. آنکه سان سپان بیند. (مهذب الاسماء): و عارض را فرمان داد تا نامهاشان به دیوان عرض بنوشت. (تاریخ سیستان). وزیر و عارض و صاحبدیوان و ندما حاضر آمدند. (تاریخ بیهقی). این مرد مدتی دراز کدخدا و عارض امیر نصر سپهسالار بود. (تاریخ بیهقی). و عارض بیامد و چهارهزار سوار با وی نامزد کرد. (تاریخ بیهقی). همه لشکر را گرد آوردند، وی عارض را فرمود که شمار کنند هزارهزار و پانصدهزار سوار جنگی بودند. (اسکندرنامه).
خبرداد عارض که سیصد هزار
برآمد دلیران مفرد سوار.
نظامی.
شده برعارض لشکر جهان تنگ
که شاهنشه کجا میدارد آهنگ.
نظامی.
|| (اِ) باران:
تا هلاک قوم نوح و قوم هود
عارض رحمت بجان ما نمود.
مولوی.
|| (ص) شتر ماده ٔ بیمار یا شکسته ٔ آفت رسیده. || (اِ) دندان. دندان که درعرض دهن است و آن بعد از ثنایا است. (منتهی الارب). || ابر که سایه افکند. (مهذب الاسماء) (ترجمان عادل بن علی). ابر پراکنده در افق. (غیاث اللغات). ابربر پهنای کرانه ٔ آسمان. (منتهی الارب). ابر. (غیاث اللغات). || کوه. عارض الیمامه، کوه یمامه را گویند. || هرچه پیش آید ترا از پرده و جز آن. (منتهی الارب). || صفحه ٔ گردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || هر دو طرف روی. || هر دو جانب دهن. || ملخ بسیار. || عطا. || در تداول، شاکی و متظلم. دادخواه. || صفحه ٔ رخسار مردم. (منتهی الارب). روی. رخسار. گونه:
غره مشو به عارض عنبرنبات خویش
واندر نگر به عارض کافوربار من.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 298).
آن زلف سر افکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان بوی و بدان خم.
عنصری.
ای عارض چو ماه تو را چاکر آفتاب
یک بنده ٔ تو ماه سزد دیگر آفتاب.
خاقانی.
چو مویش دیده بان بر عارض افکند
جوانی را ز دیده موی برکند.
نظامی.
آنکه نبات عارضش آب حیات میخورد.
(گلستان).
گه عارض سیمین یکی را طپانچه زدی. (گلستان).
گل سرخش چو عارض خوبان.
(گلستان).
عارض نتوان گفت که قرص قمر است این
بالا نتوان گفت که سرو چمن است این.
سعدی.
|| (اصطلاح فلسفه) محمول خارج از ذات چیزی را عارض برآن گویند و آن اعم از عرض است زیرا شامل صورت هم میشود و صورت جوهر است زیرا عارض بر هیولی میشود. عارض وجود؛ آنچه در ظرف وجود عارض شود که وجود معروض را مدخلیت در عروض عارض باشد.عارض ماهیت، آنچه منشاء عروض ذات و یا ماهیت باشد مانند عروض وجود بر ماهیت. عارض لازم، آنچه ممتنعالانفکاک باشد از معروض در مقابل عارض مفارق. (تعریفات) (شرح منظومه ص 27) (شرح حکمه الاشراق ص 46). || از نظر عرفا عبارت از کشف نور ایمان و فتح ابواب عرفان و رفع حجب از جمال حقیقت و عیان و هرچه در فتح و فتوح باشد. صاحب لمع گوید: عارض چیزی است که عارض شود و بر قلوب و اسرار از القاء عدو و نفس و هوا و مقابل خاطر است. (لمع ص 343).


عذار

عذار. [ع ِ] (ع اِ) افسار ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه از فسار بر گونه های اسب فرو افتد. ج، عُذُر. (از اقرب الموارد). || نشان فسار بر روی ستور. (آنندراج) (از منتهی الارب). داغی است در جای فسار. (از قطرالمحیط) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || خط ریش. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات). جانب ریش یعنی مویی که محاذی گوش است و بین آن و گوش سفید است.یا قسمتی از صورت که بر آن موی درازی می روید که محاذی نرمه ٔ گوش تا بن ریش است. (از اقرب الموارد) (قطرالمحیط). این معنی مأخوذ از عربی است:
روی بستان را چون چهره ٔ دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید.
ناصرخسرو.
کافور سپید گشت ناگه
این عنبر تر، بر این عذارم.
ناصرخسرو.
|| رخسار. (منتهی الارب) (آنندراج): و سبزه ٔ گلستان عذارش تازه دمیده. (گلستان).
عذر او بر عذار من پیداست
بعد از این هم چه عذر باید خواست.
سعدی.
- گلعذار، کسی که رخسارش مانند گل است. رجوع به گل شود.
معنی اخیر نیز مأخوذ از عربی است. || طعام بناء. || طعام ختنه. || طعامی که در پی هر امر جدیدی بطرز شادمانی ترتیب دهند و دوستان را بر آن خوانند. (از قطرالمحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || درشتی وغلظت زمین در فضای فراخ. (منتهی الارب). || دوکرانه ٔ پیکان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (قطرالمحیط). || آنچه بدان مهار را خم کنندبه سوی سر شتر. (منتهی الارب). || داغ که بر پس گردن اشتر نهند. (مهذب الاسماء). شرم. (اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). || دهنه. من اللجام دواله. (مهذب الاسماء). أی جانباه و هو ما سال علی خد الفرس. (قطرالمحیط):
همان جامه و گوهر شاهوار
همان اسب تازه به زرین عذار.
فردوسی.
- خلیغ عذار، افسارگسسته. (منتهی الارب).

فرهنگ معین

سج

(سَ) (اِ.) روی، رخساره.

فرهنگ فارسی هوشیار

سج

رخساره، روی


عذار

‎ افسار افسار ستور لگام، رستنگاه ریش، گونه رخ، شرم، داغ افسار نشانه ی افسار، سور دو لبری، سورخانه خری سور ساختمان، دو لبه ی پیکان (اسم) رستنگاه خط ریش، رخساره چهره عارض. (اسم) رستنگاه خط ریش، رخساره چهره عارض.

مترادف و متضاد زبان فارسی

عذار

چهر، چهره، رخ، رخسار، روی، سیما، عارض، گونه، وجه

معادل ابجد

سج ، عارض ، عذار

2105

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری